چه قد خوب میشد تصوراتت  شکل میگرفت  .واسه لحظه هایی   حقیقتشونو درک میکردی.اونوقت  اگه دوس نداشتی و فهمیدی به دردت نمیخورن  بیرون میومدی و همه چی رو فراموش میکردی.

اینقد  توی این خاستن های دور  غوطه ور شدم که  واقعیتا رو نادیده میگیرم.

زندگی چه قد عجیبه  وقتایی همه چی رو مثه یه  توهم تصور میکنم. مثه یه سایه سیاه که همه ی و جودتو  تو خودش غرق  میکنه.چرا تموم نمیشه  همه چی.